روزها می گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمی گفت ، هر بار فرشتگان سراغش را می گرفتند خدا
می گفت :" می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که درد هایش را
در خود نگه می دارد "
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، اما باز هم هیچ نگفت ، تا خدا لب به سخن گشود :" با من بگو از آنچه
در سینه تو سنگینی می کند "
گنجشک گفت :" لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام . اما خدایا ، تو با
طوفانی بی موقع آن را از من گرفتی ! آن لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟!!!!..."
ناگاه سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند
خدا گفت :" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون سازد. آنگاه تو و فرزندانت از
کمین مار پر گشودید . "
گنجشک اما خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود. خدا گفت :" و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از
تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. لحظه ای بعد صدای گریه اش ملکوت خدا را پر کرد.
با سلام جهت استفاده از مطالب صلوات بر محمد و آل محمد بفرستيد و لطفاً لينك ما را در وبلاگ يا وبسايت خود قرار دهيد و به دوستان خود معرفي نماييد باتشكر - مديريت وبلاگ
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.